ستاره بارون

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 11
بازدید کل : 57181
تعداد مطالب : 24
تعداد نظرات : 260
تعداد آنلاین : 1


ناب نوشته های خواندنی

گروه اینترنتی ایران سان | www.IranSun.net 

گروه اینترنتی ایران سان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران ســــان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران ســــان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران ســــان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران ســــان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران ســــان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران ســــان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران ســــان | www.IranSun.net


گروه اینترنتی ایران ســــان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران ســــان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران ســــان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران ســــان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران ســــان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران ســــان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران ســــان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران ســــان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران ســــان | www.IranSun.net

گروه اینترنتی ایران ســــان | www.IranSun.net 

نويسنده: شیوا تاريخ: دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:حاشیه ها, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

زندگی .......

 

زندگی همچون یك خانه شلوغ و پراثاث و درهم و برهم است
و تو درآن غرق ...
این تابلو را به دیوار اتاق مى زنى ،
آن قالیچه را جلو پلكان مى اندازى،
راهرو را جارو مى كنى،
مبلها به هم ریخته است،
مهمان ها دارند مى رسند و هنوز لباس عوض نكرده اى،
در آشپزخانه واویلاست و هنوز هم كارهات مانده است .
یكی از مهمان ها كه الان مى آید نكته بین و بهانه گیر و حسود
و چهارچشمى همه چیز را مى پاید...
از این اتاق به آن اتاق سر مى كشى،
از حیاط به توى هال مى پرى،
از پله ها به طبقه بالا میروى، بر میگردى
پرده و قالى و سماور و گل و میوه و چاى و شربت و شیرینى و حسن
وحسین و مهین و شهین .......
غرقه درهمین كشمكش ها و گرفتاری ها و مشغولیات و خیالات
مى روى و مى آ یى و مى دوى و مى پرى
كه ناگهان سر پیچ پلكان جلوت یك آینه است ...

از آن رد مشو...!
لحظه اى همه چیز را رها كن ،
خودت را خلاص كن،
بایست و با خودت روبرو شو،
نگاهش كن
خوب نگاهش كن
او را مى شناسى ؟
دقیقا ور اندازش كن
كوشش كن درست بشنا سی اش،
درست بجایش آورى
فكر كن ببین این همان است كه مى خواستى باشى ؟
اگر نه
پس چه كسى و چه كارى فوری تر و مهم تر از اینكه
همه این مشغله هاى سرسام آور و پوچ و روزمره و تكرارى و زودگذر و
تقلیدى و بی دوام و بى قیمت
را از دست و دوشت بریزى و به او بپردازى،
او را درست كنى،
فرصت كم است
مگر عمر آدمى چند هزار سال است ؟!
چه زود هم مى گذرد
مثل صفحات كتابى كه باد ورق مى زند،
آنهم كتاب كوچكى كه پنجاه، شصت صفحه بیشتر ندارد...


نويسنده: شیوا تاريخ: دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:حاشیه ها, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

حتما دلیلی دارد !

مردی تاجر در حیاط  قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود.

هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود تا این که یک روز به سفر رفت...

در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد...

تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ، رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟

درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم...

مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود...!

علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.

از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.

مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.

علت شادابی اش را جویا شد.

گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد.

بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم.

پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم....

سخن روز : بسان رود که در نشیب دره سر به سنگ می کوبد رونده باش ، امید هیچ معجزه ای از یک مرده نیست ، پس زنده باش . . .

نويسنده: شیوا تاريخ: سه شنبه 9 اسفند 1390برچسب:حاشیه ها, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

کوته نوشت ......

تو را چـه به فـرهـاد ؛ یـک فـرهـاد اسـت و یـک بـیسـتون عــاشـقی ؛ تـــو هـمـیـن یـک وجـب دیــوار فاصــــله را بـردار ، مـن بـاورت مـیـکنـم
 
مشت های من همیشه پوچ است اینقدر شانست را امتحان نکن
 
‫تمام تقصیر ما ؛ عبور از پشته ی پلی بود که نمی دانستیم آن سوی ساحلش دریا نیست
 
من مانده ام هنوز حکایت روبه و کلاغ : حکایت مکر این یکی ست یا...حماقت آن دیگری
 
خیلی فقیرم !!! حتی ... حوصله هم ندارم
 
منزلي در دوردستي هست بي شك هر مسافر را
 
چه دیر میفهمیم که زندگی همان روزهایی بودکه زود سپری شدنشان را آرزو میکردیم

نويسنده: شیوا تاريخ: چهار شنبه 26 بهمن 1390برچسب:حاشیه ها, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

زنی رامی شناسم من ........

زنی را می شناسم من

 که شوق بال و پر دارد

ولی از بس که پُر شور است

دو صد بیم از سفر دارد

زنی را می شناسم من

که در یک گوشه ی خانه

میان شستن و پختن

درون آشپزخانه

سرود عشق می خواند

نگاهش ساده و تنهاست

صدایش خسته و محزون

امیدش در ته فرداست

زنی را می شناسم من

که می گوید پشیمان است

 چرا دل را به او بسته

 کجا او لایق آنست؟

زنی هم زیر لب گوید

گریزانم از این خانه

ولی از خود چنین پرسد

چه کس موهای طفلم را

پس از من می زند شانه؟

زنی آبستن درد است

زنی نوزاد غم دارد

زنی می گرید و گوید

به سینه شیر کم دارد

زنی با تار تنهایی

لباس تور می بافد

زنی در کنج تاریکی 

نماز نور می خواند

 

  زنی خو کرده با زنجیر

زنی مانوس با زندان

تمام سهم او اینست :

 

نگاه سرد زندانبان !

زنی را می شناسم من

که می میرد ز یک تحقیر

ولی آواز می خواند

که این است بازی تقدیر

زنی با فقر می سازد

زنی با اشک می خوابد

زنی با حسرت و حیرت

گناهش را نمی داند

زنی واریس پایش را

زنی درد نهانش را

ز مردم می کند مخفی

که یک باره نگویندش

چه بد بختی چه بد بختی!

زنی را می شناسم من

که شعرش بوی غم دارد

ولی می خندد و گوید

که دنیا پیچ و خم دارد

زنی را می شناسم من

که هر شب کودکانش را

به شعر و قصه می خواند

اگر چه درد جانکاهی

درون سینه اش دارد

زنی می ترسد از رفتن

که او شمعی ست در خانه

اگر بیرون رود از در

چه تاریک است این خانه!

زنی شرمنده از کودک

کنار سفره ی خالی

که ای طفلم بخواب امشب

بخواب آری

و من تکرار خواهم کرد

سرود لایی لالایی

زنی را می شناسم من

که رنگ دامنش زرد است

شب و روزش شده گریه

که او نازای پردرد است!

زنی را می شناسم من

که نای رفتنش رفته

قدم هایش همه خسته

دلش در زیر پاهایش

زند فریاد که: بسه

زنی را می شناسم من

که با شیطان نفس خود

هزاران بار جنگیده

و چون فاتح شده آخر

به بدنامی بد کاران

تمسخر وار خندیده!

زنی آواز می خواند

زنی خاموش می ماند

زنی حتی شبانگاهان

میان کوچه می ماند

زنی در کار چون مرد است

به دستش تاول درد است

ز بس که رنج و غم دارد

فراموشش شده دیگر

جنینی در شکم دارد

زنی در بستر مرگ است

زنی نزدیکی مرگ است

سراغش را که می گیرد؟

نمی دانم، نمی دانم

شبی در بستری کوچک

زنی آهسته می میرد

زنی هم انتقامش را

ز مردی هرزه می گیرد

.

.

.

زنی رامیشناسم من

نويسنده: شیوا تاريخ: دو شنبه 17 بهمن 1390برچسب:شعر وادب, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

ماجرای قهر کردن گنجشک با خدا

 

روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می‌گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می‌گفت: می آید؛ من تنها گوشی هستم که غصه‌هایش را می‌شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می‌دارد.

و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیج نگفت. و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.

گنجشک گفت: “لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟” و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.

سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین کار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.

خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی. اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.
 


 
نويسنده: شیوا تاريخ: دو شنبه 10 بهمن 1390برچسب:حاشیه ها, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

کوته نوشت .....................

 

نخی برانگشتم می بندم ...مبادا فراموش کنم انسانم     

 

جهان جای عجیبیست! اینجا هرکس شلیک کند خودش کشته می شود 

 

با این همه تفاوت احساس می کنم که کمی بی تفاوتی بد نیست   

 

 بنی آدم اعضای یک پیکرند که وقت عمل همه کوروکرند   

 

  دراتاقی دلگیر ، طعم تلخ سیگار،مدرک  پی .اچ .دی ،برفراز دیوار ،صف کوتاه شعور،صف طولانی نان ،قرص ،ده تا ده تا ، چای ، لیوان لیوان 

 

عده ای قانون را پیاده میکنند که خود سوار شوند 

 

و ما اینگونه فهمیدیم که شما احمقانه ترین حرفها راساده تر باور می کنید

 
 

نويسنده: شیوا تاريخ: سه شنبه 20 دی 1390برچسب:حاشیه ها, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

در حاشیه ..........

 

اجازه  ... !

اشک سه حرف ندارد ،

اشک خیلی حرف دارد  ... 

 

* * *

 

باور کرده ام  ... ، انگار من ،

برای _ من ماندن  ...

کم هستم  ...

برای _ ما شدن  ...

زیاد ...

 

 * * *

 

باز  یا  بسته  ...

چه  فرق  می کند ؟

پنجره  ... زخم  همیشگی _ دیوار است  ...

 

 

نويسنده: شیوا تاريخ: چهار شنبه 14 دی 1390برچسب:حاشیه ها, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

دلت را بتکان ...............

دلـت را بتـکان ...
 

غصه هایت که ریخت، تو هم همه را فراموش کن

دلت را بتکان

اشتباههایت وقتی افتاد روی زمین

 

بگذار همانجا بماند

فقط از لا به لای اشتباه هایت، یک تجربه را بیرون بکش

قاب کن و بزن به دیوار دلت ...

 

دلت را محکم تر اگر بتکانی

تمام کینه هایت هم می ریزد

و تمام آن غم های بزرگ

و همه حسرت ها و آرزوهایت ...

 

باز هم محکم تر از قبل بتکان

تا این بار همه آن عشق های بچه گربه ای هم بیفتد!

 

حالا آرام تر، آرام تر بتکان

تا خاطره هایت نیفتد

تلخ یا شیرین، چه تفاوت می کند؟

خاطره، خاطره است

باید باشد، باید بماند ...


کافی ست؟

نه، هنوز دلت خاک دارد

یک تکان دیگر بس است

تکاندی؟

دلت را ببین

چقدر تمیز شد... دلت سبک شد؟


حالا این دل جای "او"ست

دعوتش کن

این دل مال "او"ست...

همه چیز ریخت از دلت، همه چیز افتاد و حالا

 

و حالا تو ماندی و یک دل

یک دل و یک قاب تجربه

یک قاب تجربه و مشتی خاطره

مشتی خاطره و یک "او"...


 

خـانه تـکانی دلـت مبـارک



نويسنده: شیوا تاريخ: شنبه 10 دی 1390برچسب:حاشیه ها, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

حاشیه ها ..........

     گر بدین سان زیست  باید  پست

                                                                من چه بی شرمم اگرفانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم

                                                                                                                                                        

 

 گر بدین  سان زیست  باید  پاک

                                            من چه ناپاکم اگر ننشانم  از ایمان خود چون  کوه

                                                       یادگاری جاودانه ، بر تراز  بی بقای خاک

 

نويسنده: شیوا تاريخ: یک شنبه 4 دی 1390برچسب:حاشیه ها, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

من دلم می خواهد خانه ای داشته باشم پر دوست کنج هر ديوارش دوستهايم بنشينند آرام گل بگو گل بشنو هرکسي مي خواهد وارد خانه پر عشق و صفايم گردد يک سبد بوي گل سرخ به من هديه کند شرط وارد گشتن شست و شوي دلهاست شرط آن داشتن يک دل بي رنگ و رياست بر درش برگ گلي مي کوبم روي آن با قلم سبز بهار مي نويسم اي يار خانه ي ما اينجاست شیوا

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to setare_baroon.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com